الینا فرشته ی کوچولوالینا فرشته ی کوچولو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 5 روز سن داره

الینا فرشته آسمونی

گردش سه نفره...

جمعه هوا آفتابی بود و  تصمیم گرفتیم یه گردش سه نفره بزنیم تو رگ رفتیم باباامان و شما کلی بازی کردی و خوش گذروندی عزیزم گفتم الینا بخند عکس بگیرم ادای خندیدنو درآوردی این شکلی شدی همه غذاتو دادی این دو تا گربه ملوس نوش جان کردند شب هم دوره عموها خونه حاج عمورضا برگزار شد و مجدداً کلی رقص و پایکوبان نمودندی چند وقته وقتی کار بدی انجام میدی و ازت توضیح میخوام میگی: من نبودم دوست من اینکارو کرده!!! ازت میپرسم:به نظرت دوستت کار درستی کرده؟ با هیجان میگی: نه منم باهاش دعوا کردم گفتم دوست من تو کار خوبی نکردی من هم بهت میگم که به دوستت بگو اگه اینکارو تکرار ...
28 بهمن 1391

کودک درون...

یه خصلتی که بابا داره و من عاااااااااااشق این خصوصیتش هستم اینه که کودک درونش فعاله و بی پروا و بدون ترس و خجالت از اطرافیان همیشه هرکاری که واسش لذت بخش هست رو انجام میده مثلا وقتی میریم پارک و شهربازی پابه پای شما بازی میکنه ، هروقت دلش بخواد آواز میخونه و میرقصه و البته پابه پای شما تموم کارتونهارو تماشا میکنه به جرات میگم روزی یه بار عصر یخبندان4رو نگاه میکنه و چنان با اشتیاق تماشا میکند که گوئیا بار اول است میبیند و جالبه که هربار هم با دیدن برخی صحنه ها میزنه زیر خنده و با هیجان برای بقیه تعریف میکنه(مخصوصا اون صحنه که ننه جون سید تو افتاب رو سر نوه ش ذره بین گرفته تا بسوزه وقتی پسرش مانعش میشه میگه ای بابا نمیزاری یه کم حااااال کن...
26 بهمن 1391

حساسیت...

نمیدونم چرا زیر گردنت دونه های ریز قرمز زده و کلی خارش داره از خودت پرسیدم میگی قناری منو خورده آخه دایی سعید تو اتاقش هم قناری داره هم مرغ عشق. شاید هم به اونا حساسیت داری عزیزم  از بس خارش داشتی بزور میگفتی پماد بزن خوب شم. پماد کالاندولات هم تموم شده هر چی گفتم بزار از داروخونه بخرم طاقت نیاوردی و مجبور شدم ویتامین آ+د بیارم .قربونت بشم که با کلافه گی تند تند به خودت پماد میزدی تا خوب شی     ...
25 بهمن 1391

الینا و مهمونی و شادی

شنبه شب دوره دایی ها نوبت ما بود و من و بابا از ساعت3که رسیدیم خونه با عجله کارها رو انجام دادیم البته مادرجون هم خیلی کمک حالمون بودند و ما رو یاری رساندند من و مادرجون سالاد درست کردیم و میوه هارو شستیم و شیرینی ها رو چیدیم و ظرفهارو آماده کردیم و بابا هم وظیفه درست کردن غذا رو بعهده گرفتند چون درستیدن غذا واسه25نفر که کار من نیست، هست؟!!!!!! ساعت9مهمونها تشریف آوردند و شما با ماهان و شایان کلی بازی کردی و خوش گذروندی عزیزم در مجموع شب خیلی خوبی بود بعد از صرف شام ، بازی پانتومیم رو اجرا کردیم و همه حتی بابا جون مجبور بودن پانتومیم اجرا کنند و کلی خندیدیم و بعدش هم همگی رقص سنتی کردی رو اجرا نمودیم و کلیه انرژیهای انباشته شده...
23 بهمن 1391

دعوت به مسابقه...

با تشکر از دوست خوبم الهام جون مامان الیسا وروجک که منو جزء دوستانشون برای مسابقه دعوت کردند . هدف من از ساختن وبلاگ برای دخترم ثبت خاطرات روزانه و لحظه به لحظه زندگیش هست.شاید الان روزمرگی تلقی بشه اما وقتی بزرگ شه مطمئنا براش جالب خواهد بود . شاید ثبت بعضی چیزها الان خیلی عادی و یکنواخت باشه اما بعدها هم واسه خودش هم واسه ما بسیار جذاب و دلنشین خواهد بود حس مادرانه همیشه هست و هیچوقت کم نمیشه اما تو عصر تکنولوژی ممکنه بچه ها وقتی بزرگ میشن اونقدر درگیر مسائل خودشون بشن که شاید خاطرات تلخ و شیرین کنار خانواده و مامان و بابا و مادربزرگها و پدربزرگها رو به دست فراموشی بسپارند شاید این وبلاگ تلنگری باشد برای یادآوری گذشته و این...
21 بهمن 1391

خانواده من...

دوستان عزیزم که رمز خواستید متاسفانه عکسها توسط مدیریت وبلاگ حذف شده انشاله سر فرصت از یه سایت دیگه آپلود میکنم دوباره و رمز میدم بهتون شرمنده دوستان خوبم ...
21 بهمن 1391

الینا...مورچه ...مهمانوازی!!!

تو خونه مورچه جمع شده بود... مامان با دیدن مورچه ها: الینا با دیدن مورچه ها : مامانی بیا مورچه کوچولوها رو ببین چون من مهربونم اینا اومدن خونمون مهمونی مامان بعد از اظهار نظر الینا: گوشیم زنگ خورده برداشتی آوردی پیشم میگی : مامان بیا اس مس !!!اومد برات از دست یه بنده خدایی ناراحت بودم داشتم با عجله و ناراحتی واسه بابا تعریف میکردم اصلاً حواسم به شما نبود یهو با تعجب از بابا پرسیدی : بابا ،مامان چی میگه؟  فوراً بغلت کردم گفتم چیزی نیست مامان حالا تا آخر شب گیر داده بودی میپرسیدی : مامان کی اذیتت کرده؟ هر وقت از کنار کوچه ای که ساختمون سازی داریم رد میشیم به بابا میگی: کو بریم س...
19 بهمن 1391

سرماخوردگی...

ناراحتم مامان علیرغم اینکه اینقدر مواظبت هستیم و رعایت میکنیم ،باز هم سرماخورده شدی و سرفه میکنی و کسل و بی حالی دیروز عصر با هم اومدیم بانک اتفاقاً حالت خیلی خوب بود و کلی برای همکاران شیرین زبونی کردی اما نزدیک اذان صبح شروع کردی به بی تابی و گریه  و دیدیم که بله سرماخورده شدی امیدوارم زودتر خوب شی دختر ناز من و بیحال نبینمت الینای مهربون من ...
17 بهمن 1391

آخر هفته ...

قرار بود تو این پست در مورد یه مهمون عزیز واست بنویسم که بدلیل بدنیا اومدن نی نی عمه جون ذکیه ،جای اون مهمون عزیز با مهمونای عزیز دیگه عوض شد صبح پنجشنبه نی نی عمه جون دنیا اومد مادرجون و حمید آقا و مادرشون ظهر منزل ما بودند و واسه شام هم عمو احسان و عمه عالیه اینهام به جمعمون ملحق شدند و شما کلی بهت خوش گذشت شب عمو احسان اینا برگشتن خونشون و عمه عالیه و پسرا و مادرجون خونه ما موندن و نوبتی میرفتن بیمارستان کنار عمه جون .جمعه عمه عالیه رفت بیمارستان و من و شما و رضا و مرتضی رفتیم خونه بابابزرگ واسه خداحافظی از عموجون من که قسمت نشد دعوتشون کنیم و ذره کوچکی از زحمتهایی که تو این مدت بهشون دادیم رو جبران کنیم الان هم هنوز عمه جون ...
15 بهمن 1391

زندگی شادتر...

  9 رفتاری که شما را شادتر میکند: 1 -همیشه تلاش کنید تا به انتظاراتتون از زندگی شکل بدید..درواقع زندگی با انتظارات ماست که ادامه داره.صبح که از خواب بیدار میشید به این فکر کنید گه زندگی قراره یه سورپرایز فوق العاده براتون داشته باشه و به انتظار اون، روزتون رو سپری کنید و در طول روز مدام به این فکر کنید که  سوپرایز امروزم چی میتونه باشه؟ 2-زمانی رو برای برنامه ریزی و اولویت بندی کارهاتون اختصاص بدید..یکی از چیزهایی که به شما استرس وارد میکنه فکر کردن به حجم کارهای زیادیه که برای انجام دادن دارید.پس بهتره بجای آزار دادن خودتون یکی یکی بر اساس اولویتها آنها را انجام بدید. اگه امروز فقط یکی از آنها ...
12 بهمن 1391